الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

گاهی تلخ گاهی شیرین...

خدا...

دختر عزیزم... بعضی وقتا نیاز نیست که واسه گفتن حرف دلت یه سری کلمات رو کنار هم بذاری تا منظورتو برسونی... شاید بهتره سکوت کنی و گوشت رو هم بگیری و فقط نگاه کنی...فقط نگاه... و بعد یه نفرو صدا کنی که مطمئن باشی توی اون لحظه ای که دلت از همه آدما گرفته و در این حد میتونی تحملشون کنی که فقط نگاهشون کنی اون یه نفر با بقیه فرق کنه... از جنس آدما نباشه... اونم مثل تو فقط نگاه کنه... دلت رو نشکنه... آرومت کنه... آره خدارو میگم... اونه که فقط میتونه اینطوری بغلت کنه و آرومت کنه...
13 شهريور 1392

حس مادری...

دختر عزیزم   النا تا این لحظه ،  7 ماه و 7 روز و 13 ساعت و 28 دقیقه و 26 ثانیه  تو دل مامانی و من هر روز و هر شب حست میکنم.با هر تکونی که میخوری بیشتر حس میکنم که دارم مادر میشم و این بزرگترین اتفاق زندگیمه. راستش هم خوشحالم و هم ناراحت.همیشه از خدا میخوام که سالم و سلامت باشی و هیچوقت توی زندگیت غم و ناراحتی نداشته باشی.از خدا میخوام خوشی های من همه اش مال تو باشه و غم و غصه های تو مال من.الان دیگه دلیل نگرانی ها و دلشوره های هر روز مادرمو میفهمم چون خودم مادر شدم. دوهفته دیگه وقت سونوگرافی دارم.اینبار بابا حامد هم میاد تا دختر نازشو ببینه نمیدونی که چقدر بی صبرانه منتظر اونروزم که قراره از پشت مانیتور ببینمت ک...
12 شهريور 1392
1